مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد


که بی عنایت جان باغ چون لحد باشد

چه ریشه برکنی از غصه و پشیمانی


چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد

بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش


که صلح را ز چنین جنگ ها مدد باشد

وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر


ز تو گریزد آن ماه بر اسد باشد

نه گوش تو سخن یار مهربان شنود


نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد

نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح


به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد باشد

گذر ز ناز و ملولی که ناز آن تو نیست


که آن وظیفه آن یار ماه خد باشد

چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم


صد آفتاب و فلک را بر او حسد باشد

خموش باش و مگو ریگ را شمار مکن


شمار چون کنی آن را که بی عدد باشد